Lyrics

بدبختی است که شاعر یک شهر باشی و عشقت نخواندت و نماند به پای تو راضی شوی که شنیدی فقط که او حالش به هم نمیخورد از شعرهای تو هر شب پناه میبرم از تو به مثنوی استورههای کل جهانم عوض شده من با زبان کوچه و بازار من شدم با من چه کردهای که زبانم عوض شده _____ موندم، زخم خوردم از قلبم چون نمیشد از عشق برگردم با غرورم یه شهر همدرده بسکه شعرامو زندگی کردم من یه عمره تمام دردامو قصه کردم برای یک دنیا شعر گفتم برای این مردم که تو حرفامو بشنوی تنها بشنوی تنها من از این درد خسته شدم از جنگیدن با قلب خودم من با این زخما چه کنم؟ خسته شدم از حال خودم من از این درد خسته شدم از جنگیدن با حس خودم من با این رویا چه کنم؟ خسته شدم از دست خودم وقتی چیزی نمیگم از حالم میشه حرفام نقطهچین باشه گاهی وقتا سکوت میتونه بهترین شعر رو زمین باشه من از این درد خسته شدم از جنگیدن با قلب خودم من با این زخما چه کنم؟ خسته شدم از حال خودم من از این درد خسته شدم از جنگیدن با حس خودم من با این رویا چه کنم؟ خسته شدم از دست خودم
Writer(s): Roozbeh Bemani Lyrics powered by www.musixmatch.com
instagramSharePathic_arrow_out