Lyrics

به تو ای دوست سلام دل صافت نفس سرد مرا آتش زد چه کنم با غم خویش که گَهی بغض دلم میترکد دل تنگم ز عطش میسوزد شانه ای میخواهم که گذارم سر خود بر رویش و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم ولی افسوس که نیست ولی افسوس که نیست دیگر ای بادصبا دست ز بَختم بردار خبر از یار نیار دل من خاک شد و دوش به بادش دادم مگر این غم ز سرم دور شود ولی انگار نشد بگو ای دوست چرا دور نشد چرا دور نشد من تماشای تو می کردم و غافل بودم کز تماشای تو خلقی به تماشای منند گفته بودی که چرا محو تماشای منی و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی
Lyrics powered by www.musixmatch.com
instagramSharePathic_arrow_out